فیلمنامه
فیلمنامه
فیلمنامه در سینمای ایران

    به نام مقام متعال                                                  

                                                        اشنایی با یک فرشته

 سال اخر دولت اصلاحات(خاتمی) بود که من تو یک جشنواره هنر و تکنولوژی شرکت کردم البته تو بخش فیلم نامه نویسی  و البته جشنواره در سه بخش برگزار می شد فیلم نامه نویسی ، کاریکاتور و انیمیشن .موضوع  اصلی جشنواره در مورد تکنولوژی نانو بود.

گرچه اثر فاخر هنری من تو این جشنواره به سه مرحله که جوایزی تعلق می گرفت راه نیافت ولی من تو این جشنواره دوستی پیدا کردم که واقعا کمتر کسی می تونه داشته باشه و پیدا کنه .

مراسم جشنواره در تالار هنر دانشگاه هنر برگذار می شد . در اخر مراسم که بخش پذیرایی بود همه رفتیم تو سالن که روی میزهای متعددی رانی ، سن ایچ و پر از بشقابهای شیرینی بود .  ای بابا فک نکنید که من ادم شکمویی هستم صبر کنید می خوام یه چیز جالبی را براتو تعریف کنم .  که من یک درس معنوی اش گرفتم حتما برای شما هم مقدسه  . البته حق دارید این فرمی هم فک کنید چون خودم هم مثل شما به یکی که شیرنی و رانی و سن ایچ ها را یواشکی کش می برد فکر بدی کردم ولی واقعا بعد از مدت کوتاهی  شرمنده فکر و خیال باطل خود شدم .

جریان از این قرار بود که از ابتدای شروع مراسم پسر دانشجویی که در صندلی بغلی من نشسته بود هم کلام و هم صحبت شدم ولی وقتی در بخش پذیرایی مچ شو گرفتم که یواشکی رانی و سن ایچ ها را تو کیف دانشگاهی اش جاسازی می کرد اونم نه یکی نه دوتا بلکه سه  چهارتایی از سر هر میزی گلچین می کرد . رفتم یواشکی پیشش گفتم رفیق مگه می خواهی ابمیوه گیری راه بندازی ؟ گرچه به قیافه اش نمی خود رفتارش .  با خونسردی گفت : نمی دونی تو این تابستون گرم چه حالی میده تو کنار خیابون ابمیوه گیری راه بندازی نمی دونی چه ثوابی داره .

خلاصه مراسم تمام شد من و او باهم بیرون اومدیم و هرکدام مسیر خونه هامونو پیش گرفتیم و راه افتادیم ولی مقداری از مسیرمون باهم بودیم بهش گفتم بیا سوار ماشین بشیم تا میدون امام حسین  بریم چون کیف تو هم سنگین شده از بس از ابمیوه ها پر کردی  . گفت من می خوام پیاده تا میدون امام حسین برم . گفتم برات مشکله ها بارت سنگینه ها ؟ گفت : نه خیالت راحت . من هم گفتم : من هم با هات میام . گفت : اشکال نداره ولی فک ابمیوه هایی که تو کیفم چیدم از سرت بیرون کن . گفتم : بابا بی خیال هوا گرمه تابستونه  باهم گپ می زنیم تو راهم یکی توتا ابمیوه باهم نوش جان می کنیم . گفت : نه همین که گفتم .

پیش خودم فک کردم جدی نمیگه شوخی می کنه خلاصه  تو پیاده رو خیابون انقلاب بسمت امام حسین راه رفتیم و از مراسم و جوایز و سیاسیت های جشنواره و از بهرام عظیمی که مجری مراسم بود و یکی از انیماتورهای حرفه ای بود که موهای بلند و ریش بلندی داشت  ایراد گرفتیم و نقد کردیم .

تااین که دوستم چند لحظه ایستاد و بلاخره زیپ کیفشوکه توش پر از رانی و سن ایچ بود باز کرد و دوتا رانی در اورد . پیش خودم گفتم بلاخره سر کیسه را شل کرد تا رانی ها و سن ایچ ها تو این گرما خنکی شو از دست نداده .

بعد دوست به سمت دوتا پسر سیزده و ده ساله  با چهره های کثیف که کنار سطل زباله دنبال مواد بازیافتی بودن رفت و رانی ها را به اون ها داد  . نمی دونید چقدر اونا خوشحال شدن یکی از پسرها که سنش پایین بود رانی خنک چسبوند به صورتش به دادش  گفت :  اخ جون چه خنکه دادش حسابی تشنم بود . دادش بزرگه با نا باوری تشکر کرد از دوستم .

چند تا عابر هم با نگاه امیخته با تعجب و تحسین به رفتار دوست  ایستادن و نگاه کردن و بعد ما راه افتادیم دوستم گفت کمی تند تر قدم بردار تا ابمیوه ها گرم نشدن برسونیم به دست صاحباشون.

من واقعا بهت زده و غافل گیرشده بودم و هر لحظه هم بیشتر می شد از رفتار دوستم .  در ادامه مسیر باز رسیدیم به یه پیرمردی که کنار پیاده رونشسته  گدایی می کرد باز دوست کیفشو باز کرد و یک رانی به اون داد  چند قدم دور نشده بودیم که دیدیم همون پیرمرد صدا میزنه  دوست برگشت و گفت :  بله .!؟  پیرمرد گفت  : این جه جوری باز میشه !!؟ از کجاش باز میشه ؟؟. من خندم گرفت ولی فهمیدم اشتباهه جلو خودم گرفتم . دوست با احترام برگشت باز کرد در رانی رو بعد گفت اینجوری پدر جون نمی تونی راحت بخوری صبر کن برات یه لیوان بیارم بعد سریع رفت بغالی و با یک لیوان یک بار مصرف برگشت براش ریخت تو لیوان داد به دستش و بعد برگشت و راه افتادیم تا به یه سوژه دیگه برسم  که مستحق این نوشیدنی هاست .

من فهمیدم که این دوستم حتی یکی از این  ابمیوه ها را هم خودش نخورده و لب نزده . خلاصه تا به میدون امام حسین برسیم این اب میوه های خنک به امهایی که خیلی از ما ها  حتی نیم نگاهی هم به انها نمی اندازیم و اگر هم نگاهمون بیفته با ترحم نگاه می کنیم  این دوستم با مهربانی اب میوه های خنک را  داد به دستشون .

وقتی تو میدون امام حسین می خواستم ازش جدا شم گفتم : من ببخش اول فکر بدی نسبت به رفتارت برداشت کردم . دوستم گفت : کل الارض کربلا و کل یوم عاشورا . خدا نگهدار

 من ماندم با اشکی که از خجالت فرونریخته و یک معمایی که چه روحی و به چه وسعت در جسم این دوستم حلول کرده است  .

من یقین داشتم که این دوستم یکی از مسافرین سفینه نجات امام حسین است .  شما چه برداشتی دارید؟؟؟؟؟

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, توسط احمد